من چگونه زنده ام که پیوسته دشمنان بر تابوت خالی ام شادی کنان میخ می کوبند ؟
من چگونه زنده ام که با هستی ام در کف مرده خواران تابوت بردوش را از بازار اقطار جهان تهیدست به خانه می فرستم ؟
چون عشق فرو بگذاری تهی قلب و پریشان احوال از کنار دوزخ هایی می گذری که راحت ترین استراحتگاهت همان گوری ست که مرده اش را گم کرده است .
برسر زن ای خصم نابکار ! که این زنده را هوای مردن نیست چرا که او ، « من » نیست « ما » یی ست پرشمار و شما را با ما ، جز مرگ گریزگاهی نیست .
پرده را برافکنید که پرده دار مطیع عزیزتان رفته ست . تابوتی را که بردوش می کشید نزدیک ترین است به گورستان . خوابتان در گور هم آشفته .