میگویند در روزگاران گذشته در شهری کوچک خیاط کنجکاو و حسابگری بود که همیشه دوست داشت در کار و بار همه اهالی شهر دخالت کند! از قضا دکان خیاطیش بر سر راه گورستان شهر قرار داشت و هر وقت کسی از دیارش از دنیا می رفت لاجرم پیکر وی از کنار خیاطی او تشیع میشد و باین ترتیب خیاط از وقایع مرگ و میر شهرش مطّلع میگشت.