03272023دوشنبه
بروزرسانیچهارشنبه, 13 جون 2018 11:27
عقل می ماند. کلام به ناتوانی گفتن را گم می کند. به انفجار می رسد هر قلب بیدار حساسی ازاینهمه جنایت و وقاحت و فساد. شگفتا شگفت، تموچین و هیتلر و فرانکو، خمینی و خامنه یی در ایران یک دولت تشکیل داده اند. این ملت که تاریخش را شاهان و گردنکشان اشغال کرده بودند چه سربداران سرفراز که داشته است. دنیا نگاه می کند به میهنم چونان سوداگری حریص و سیری ناپذیر. در کجای سنگدلی سرمایه، قلب ها فرسوده یا سنگ شده است ؟ این زشت ترین و بی رحمانه ترین سیاستی ست که ما می بینیم و معترضیم. ای مریم، ای قهرمان دلیر عصر ما، ای صدای ستمدیدگان و حقگویان میهنم ؛ رساتر و پرخروش تر بتاز بر این بی عدالتی. *                                                                                                    از تمرگیدن خمینی دجال ملعون بر مسند قدرت، چیزی نگذشته بود که شیطان از ضعف و ناتوانی خود واقف شد و فهمید که تا آن زمان یک شیطان کافی و وافی نبوده و هنوز از بسیاری فوت و فن کار بی خبر است. شرم و غرور را کنار نهاد و رفت قم در یکی از حوزه ها ثبت نام کرد تا طلبگی کند. هر چه بگوش شد و شب ها به بدخوابی خواندن و نوشتن کرد باز هم در ردیف شاگردان تنبل کلاس بود و سرزنش استاد می شنید. سه چهار سال در امتحان رفوزه شد تا سرانجام سر افکنده درس را رها کرد و با چشمان اشکبار از قم رفت. در بیابانی دور از آدمیزاد سُکنا گزید. با عجز و لابه به درگاه خدا استغاثه کرد که: ــ خدایا تو که موجودی بنام آخوند داشتی چرا مرا به جان آدم انداختی ؟ پاسخ شنید: ــ تا زیاد مغرور خویشتن نباشی و بدانی که دست بالای دست هم هست.                                          *   ملایی به یک اطلاعاتی گفت: ــ اوضاعمان را با دشمن که می بینی، باید هجوم سایبری تان را تیزتر و فعال تر کنید. اطلاعاتی که به تریش قبایش برخورده بود جواب داد: ــ آقا دشمن ما فقط منافقین نیستند. یک ملت دشمن ماست که خیلی از آنها با منافقین هستند و بقیه را به خیابان می کشانند. وقتی آقای روحانی باخت دیگر باخت تمام رژیم بود. ما زور می زنیم برای چند روز و چند سال بیشتر. پوست کنده خدمتتان بگویم نه تیر و تفنگ و توپ و تانک چاره آنها کرد و نه سایبری. مریم رجوی را ببینید چطور بیشتر جا باز می کند. آقا درمانده ایم که دیگر چه بکنیم. به دختر خودم گفتم اگر منافقین برای نوید افکاری آنقدر شلوغ نکرده بودند اعدام نمی شد. دخترم پوزخند زد و گفت: مگه مجاهدین تنها بودند؟ اعتراض از جهان برخاست. گفتمش: نکنه باد اونها به تو هم خورده. نکنه دفعه دیگر این حرف ها بشنوم که جایت در اوین خواهد بود. دختر باز روداری کرد که: اگر تو دیزی پز رژیم هستی و بنابراین باید صابر باشی، برای من در مدرسه آبرویی نمانده. بعد برادرش را صدا کرد که حرف های حاج آقا را شنیدی؟ آقا دستم به دامن تان، می دانید پسرم چه جواب داد؟ گفت: ولش کن امثال او باید مثل کبک سربه زیر برف داشته باشند. کارمان به اینجا کشیده است. مرحوم اما راحل حق داشتند که فرمودند: دشمن ما همین جاست، در همین مملکت.                                                 *  آوردندش به دفتر زندان. رییس زندان بود، رییس بند زندانیان سیاسی، بازجویش و نماینده دادستان. بازجو گفت: ــ آنقدر لجاجت کردی که کفرم را بالا آوردی. زندانی گفت: ــ عجب ! پس حالا دیگر کافر هستی. بهتر است با من بالای دار بیایی. بازجو گفت: ــ آن بالا جای تو منافق است و شرکای کمونیست تان. زندانی جواب داد: ــ خودت گفتی کفرت بالا آمده. وقتی بالا آمده دیگر کافر هستی. یکی از پاسدارهای محافظ گفت: ــ حاج آقا! داره مسخره می کنه نماینده دادستان: ــ اگر وصیتی داری بنویس تا برسانیم. زندانی خنده یی کرد و گفت: ــ شما پستچی این نامه ها نیستید ــ کی گفته ؟ تو بنویس ما می رسانیم. برای مادرت بنویس که پنج سال است ما را دیوانه کرده. اگر زورش می رسید در زندان را از پاشنه درآورده بود. قلم برداشت و نوشت: “مادر دمت گرم که پنج سال مرا سرفراز کردی. از تو مطمئنم، به مادران دیگر بگو اگر با هم جمع شوند می توانند در زندان را از پاشنه درآورند... بازجو که بالای سرش مواظب بود وصیتنامه را گرفت پاره کرد. نماینده دادستان که ملایی بود فریاد زد: ــ صد ضربه شلاق و بعد بر دار.                                            *   ما، دم از زرتشت و رضا شاه و فرزند برومندش محمد رضا شاه می زنیم. پس از راستگویانیم و مجاهدین از دروغگویانند چون مسلمانند! ما مطالعات زیادی کردیم تا فهمیدیم یک عمر نادان بودیم و به خطا. راستش نمی دانیم که فردا درباره امروزمان چه خواهیم گفت ؟ ما تا جلو میکروفن و دوربین قرار نگیریم به مقام شامخ فیلسوفی نمی رسیم. و وای که چون رسیدیم امعاء و احشاء تمامی ادیان را درمی آوریم می ریزیم روی میز. ما فرهنگ ساز ایرانیم. هورا، هو... را.                                                                   *  بچه بغلش بود که تو سری خورد. طفلک افتاد به گریه و آغوش مادر را بیشتر چسبید. شقایق داد زد: ــ بی انصاف! مگر بچه را نمی بینی ؟ پاسدار جواب داد: ــ چرا می بینم ... حرامزاده یی فردا لنگه خودت. شقایق پوزخند زد که: ــ مطمئن هستی که فردا هم هستید؟ توسری پشت توسری زد و گفت: ــ مطمئنم که تو یکی در گورستان هستی شعله هم سلول شقایق که سراپا درد و بغض و خشم بود داد زد: ــ پاسدار بی سروپا! قلبت را در کدام چاهک خلای ولایت انداخته یی که از جلز و ولز این بچه معصوم لذت می بری ؟ اگر ول نکنی با دست های خودم خفه ات می کنم. پاسدار آمد بالای سر شعله ایستاد و گفت: ــ کمی جگر به دندان بگیر تا همین روزها دم غروب یا صبح زود همدیگر را ملاقات کنیم تا ببینیم کی کی را خفه می کند. شعله خونسردانه گفت: ــ من که می دانم اعدامی هستم وای بر تو که نمی دانی چه فردایی داری. سنگ اگر بود از ضجه های این طفل از هم ترکیده بود و تو همینطور ترکمون می زنی به نظام مقدست. پاسدار ترسید که دست بلند کند. همه شان شعله را امتحان کرده بودند. با تهدید گفت: ــ الان برادران می آیند می برندت آسایشگاه تا آنجا استراحت کنی و با یک لگد به در از سلول بیرون رفت.
بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرندچو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی  سعدی 
 به حق حقایق سوگند، به رنج و عذاب مدام زحمتکشان یدی و فکری، به زندانیان شکنجه شده سیاسی، به آنانکه سرود خوانان به استقبال گلوله ها و چوبه های دار رفتند، به داماد «عروسی خون» گارسیا لورکا ..
(وصف حال یک تواب و نه یک مزدور نفوذی) وقتی می خواستم از آن حصار لعنتی ابلیسان خونخوار بیرون بیایم، دو دلخوشی بیشتر نداشتم. یکی دور ماندن از نگاه های شماتت بار و پر از نفرت زندانیان سر موضع و دیگر اینکه برادر و خواهرم با بچه های شان بی تابانه منتظرند تا غرق بوسه ها در آغوشم بگیرند و بگویند: دایی جان را، عموجان را ببوسید. هیچ کس نبود. دو ریالی ام افتاد که می دانند چه آشغالی می خواهد بیرون بیاید که نه به دایی و عمو که به هیچ آدمیزاد با شرفی نمی برد. مرده شوی این آزادی و زندگی که من دارم. به خاطر آزادی رفتم در آن نفرین شده، ضد همان آزادی آمدم بیرون. هرچه در من می ارزید دادم تا این خلاصی با ننگ و عذاب برای خود بخرم. هیچ عاقلی به چنین معامله گران و پرضرر نمی رود که من رفتم. ای لعنت بر این ملایان، پاسداران و بازجویان و تواب های کاسه داغتر از آش که به چه روزگارم انداختند که نه شب دارم و نه روز. یک لحظه از سایه ها و ارواح کبود و خونین تن با چوبه های بر پشت خود خلاص نمی شوم. تا می آیم نگاهی به التماس و شرمندگی کنم از فراز دارها با لبخندی تلخ و پر سرزنش تمام جوارحم را به لرزه در می آورند. آنها همه جا با من هستند. الان چند نفری به صف نشسته اند روبرویم و قاه قاه می خندند. یک لیوان آب راحت نمی توانم بخورم. پیکر عزیزانی که به مرگ دادم شان روی آب شناور می شوند. مادر و پدر و کس و کارشان از لیوان می پرند و تا حد خفگی گلویم را می فشارند. فریاد ضجه آورشان که ای قاتل نامرد دیوانه ام می کند. نمی دانستم چون از آن حصار بیرون آیم در چنگ کابوس ها گرفتار می شوم. حق است که این جسد گندیده که بوی آخوند و پاسدار و بازجوی و تواب های بدتر از بازجو را گرفته جلو سگ های هار بیاندازند. من دیگر بیشتر از این ارزشی ندارم. من با خیانت و آدم فروشی آزادی خود را از گرگ ها و گرازها خریدم. الآن همه باید بدانند من ضعیفی بودم و خود نمی دانستم. نه موقعیت را می شناختم و نه دشمن را. فکر می کردم چون با نام مستعار در فضای مجازی دلیری می کنم یاران گمان می برند که ما هم بله. جلو بازجوی ریشو که نشستم خود را باختم. اما او هنوز نمی فهمید که من چه در سر دارم. شروع کردم به ناز و ادا و فلسفه بافی و گران فروشی. ضعیف و ترسو بودم اما پدر سوخته و قالتاق هم بودم. زبانباز و خر رنگ کن هم بودم. یک خائن بازیگر تمام عیار بودم. امتیاز بازجو این بود که قدرت داشت، تازیانه داشت و آنچه نداشت حس و قلب بود. فکر می کردم که به چند تن لو دادن راضی می شود ولی او بیشتر و بیشتر می خواست. زانو زده بودم و تسلیم شده بودم.زندانیانی بودند بنا به ایمانی که داشتند تا حد خائن نشدن نقش تواب را انتخاب می کردند تا بیرون بیایند و به جنبش بپیوندند تا مبارزه را ادامه دهند. اما من شخصیتی پست و متقلبی داشتم. بدین حیله که سر موضعم هستم از یارانم حرف ها کشیدم.  قهوه چی آمد بالای سرش که آقا حالتان خوش نیست؟ می خواهید یک لیوان آب بیاورم؟. از شنیدن لیوان آب چه فریادی کشیده بودم که بیرونم کرد. سرگردان بودم. بوی متعفن خودم عذابم می داد. بوی مرده شوی و گورکن را گرفته بودم. دلم می خواست به جایی بروم که جز مرگ، کسی بدان دسترسی نداشته باشد. در حیرتم از بی‌رگ‌ها و بی غیرت ها که از بازجو بدتر شده اند. در آزادی هم به مزدوری خود ادامه می دهند. دیدنی ست آن بدبخت و پستی که در خارج کشور هم نان خیانت می خورد و خم به ابرو نمی آورد. مصداق یک خودفروش تمام عیار می شود و دلخوش که در خارج کشور محبوب مشکوکان است. دو هفته است که اطلاعات سپاه را به لطایف الحیل دست به سر کرده ام. بی شرف‌ها بیرون از زندان هم ولم نمی کنند که باید برایشان جاسوسی کنم. در برنامه های دروغ تلویزیونی آنها شرکت کنم. دیگر از من برخاسته نیست. هوای درد و رنج و شکنج این مردم نه تنها نمی گذارد بلکه کارنامه خیانتم را هم به دستم داه است. متأسفانه راه فرار ندارم و نمی توانم به خیانت هم ادامه دهم. من یک خائن سرافکنده و پشیمانم که فقط در پی راه جبرانم. چه بی همه چیز هستند آنان که به خیانت خود ادامه می دهند.  به اتاقش برگشت. طناب را از پیش آماده کرده بود. صندلی گذاشت و طناب را انداخت به قلابی که در سقف بود. سر دیگر طناب را به گردن خود حلقه کرد. آمد که با لگد صندلی را به سویی پرتاب کند که ناگهان جیغ و فریاد زنی را از خیابان شنید. دریچه مشرف به خیابان را باز کرد. چند تا پاسدار و لباس شخصی جوانی را هل می دادند در یک مینی بوس. زنی فریاد می زد که پسرم کاری نکرده. کتاب خواندن هم جرم است؟ سر بیرون کرد و با تمام وجود نعره زد: «جلاد ها ولش کنید. مملکت را که زندان کرده اید. مرگ بر آدمکشان دزد فاسد. مرگ بر اصل ولایت فقیه» دوتا از پاسدارها و یک لباس شخصی بدو آمدند طرف در ورودی خانه اش. با فریاد گفت: «بیایید که دیگر خوشنامی و نجات من در زندان شما و زیر چوبه دار شماست».  صدای کف زدن مردم را شنید.

گردهمایی بزرگ مقاوت - ایران آزاد 2022

ضد فتوا

فعالیت انجمن‌های پوششی وزارت اطلاعات در آلمان